چکه چکه های یک تکه یخ داغ

آنگاه که عشق را احساس کردم، دانستم که، زنده ام

که فقط هم یک نفر جا می شود آنجا ...

اینجا دنج ترین جای اتاق من است ... جایی که وقتهایی که حالم خوب است آنجا را برای نشستن انتخاب می کنم ، وقتهایی هم که حالم بد است باز هم آنجا را برای نشستن انتخاب می کنم ، وقتهایی که می خواهم با کسی یک عالمه حرف بزنم آنجا می نشینم... وقت هایی هم که می خواهم یک دل سیر گریه کنم باز هم آنجا را برای گریستن انتخاب می کنم... وقت هایی که می خواهم درس بخوانم آنجا را برای نشستن انتخاب می کنم و وقت هایی هم که مطالعه ی آزاد دارم آنجا را ....

اینها را گفتم که بگویم آن یک تکه زمین، برایم حکمِ رفیقِ گرمابه و گلستان دارد و عشقی می کنیم با هم ...

آن کتابها و کاغذهایی هم که می بینید یادگارِ روزهای امتحانم است ...

شاید مسخره به نظر بیاید اما دلم نمی آید جمعشان کنم ... چه شب ها که تا نزدیکی های صبح آنجا نشستم و این کتابها را خوانده ام و هی غر زده ام به جانشان ... و یا آن شب که قهوه ام ریخت روی جزوه هایم و گوشه ی آن کاغذ هنوز هم که هنوزه قهوه ای است و دلم نمی آید بندازمش دور! ...

من این قسمتِ اتاقم را بدجوری دلبسته ام ....

 

خواستم این عکس را هم برای خودم ثبت کنم چون حس های خوبی می گیرم ازش ...

یک صبح سرد پاییزی٬ بعد از کلاس روابط انسانی٬ طبقه ی بالای بوفه٬ یک لیوان چای داغ در کنار رفیق ...

 

   + یخ داغ ; 1:12 ; چهارشنبه نهم بهمن ۱۳۹۲

مکان فرهنگی!!

یه عده آدم هم هستن که سینما رو با اتاق خواب اشتباه گرفتن! این خزبازیا هنوزم ور نیفتاده ینی؟! عجب!

   + یخ داغ ; 1:49 ; یکشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۲

آسمان چمدان به دست

برج ها به آسمان رسیده اند و آسمان چمدان به دست و مردد و مات، مانده است که به کدام جای آرام جهانِ جهمنی راه ببرد؟!

 مهدیه لطیفی

   + یخ داغ ; 18:47 ; پنجشنبه بیست و یکم دی ۱۳۹۱

به شاملو!

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد!؟ پستو ندارند خانه ها دیگر شاملو؛ عشق را همینطور ریخته اند کف کوی و خیابان که زیر دست و پا له شود بی زبان! صبر کن، گفتم عشق؟! گفتی چه چیز را در پستوی خانه نهان باید کرد!؟؟

 مهدیه لطیفی

   + یخ داغ ; 14:59 ; یکشنبه دهم دی ۱۳۹۱

باران به سلیقه خودش می بارد

 پله پله قطره ها را پاورچین می آید پایین، دست می کشد روی داغ دلم داغترش می کند، باران به سلیقه ی خودش می بارد، اینجوری که: عشقش که کشید خدا را می نشاند روی دوشش و می بارد و می آید و یکی یک خدا بهمان هدیه می کند، یکی یک نفس خنک عاشقانه؛ عشقش هم که نکشید بست می نشیند پشت ابرها و درها را روی خودش می بندد و ما را بی باران رها می کند به امید خدایی که فعلا در دسترس نیست!

 

"برگرفته از نوشته های خانم لطیفی" 

 

   + یخ داغ ; 21:37 ; چهارشنبه ششم دی ۱۳۹۱

بگو شب بخوابه،  من بیدارم...

هدفونم دیگه خودش می دونه که هر شب باید تشریفشو بیاره توی گوشم تا به این آهنگ گوش بدم! مثل بچه های خوب خودش میفهمه اصلا

 

   + یخ داغ ; 16:18 ; دوشنبه چهارم دی ۱۳۹۱

انتخاب

یا باید زندگی خانوادگی رو فراموش کنی و بچسبی به علاقه هات و آخرش از یه سنی به بعد کم بیاری و ببینی همه رفتن و تک و تنهایی و بگی اشتباه کردم!... یا باید همه ی علاقه هاتو فراموش کنی و بچسبی به یه زندگی خانوادگی بی نمک و معمولی و باز از یه سنی به بعد بگی دیر شد هیچ غلطی نکردم، اشتباه کردم!... کم پیش میاد، خیلی کم، که یکی رو پیدا کنی که از دیدن شور و شوقت برای رسیدن به علاقه هات توی ضمیر ناخودآگاهش دیوونه نشه!!

 مهدیه لطیفی

   + یخ داغ ; 11:2 ; شنبه دوم دی ۱۳۹۱

دخترک من...  

در اعماق وجودی من دخترکی است آرام که دوست دارد گاهی تنها سکوت کند و غرق لحظه هایی خاص بشود به دور از غوغای ملال انگیز زندگی... و شاید هنوز هم مانند کودکی اش در ماشین ساکت و بی حرف به شیشه تکیه بدهد٬ و چشم بدوزد به خیابان های خیس شهر و دل بسپارد به موسیقی محبوبش ...

 

  

   + یخ داغ ; 23:52 ; دوشنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۱

باران محشری می بارد این حوالی...

باران باشد٬ تو باشی و یک خیابان بی انتها... به دنیا می گویم خداحافظ!

 

   + یخ داغ ; 14:55 ; شنبه بیست و دوم مهر ۱۳۹۱

برزخ...!!

سخت ترین جنگ٬ جنگ آدم با خودشه...

 

در دوراهی عظیمی گیر کردم. خدا این روزها بیشتر از همیشه به حمایتت احتیاج دارم...

   + یخ داغ ; 12:35 ; دوشنبه هفدهم مهر ۱۳۹۱

اینجا زمین است!

دوستت دارم را هزار بار دیگر تکرار کن! اینجا نه بینی کسی دراز می شود نه گرگی به گله ات می زند...!

   + یخ داغ ; 13:9 ; سه شنبه یازدهم مهر ۱۳۹۱

من چی میتونم بگم آخه!!؟

انسانها گاهی فراموش میکنن جایگاهشونو... و این به چی برمیگرده٬ نمیدونم!

 

گاهی یکسری حرفها و جملات زده میشه که ناراحتم میکنه... گاهی هم اون جملات ناراحتم نمیکنه... ولی در شأن گوینده ممکنه نباشه... و این "تشخیص ندادن" و "احترام نذاشتن به خود" هم آزارم میده...

 

   + یخ داغ ; 12:11 ; پنجشنبه پنجم مرداد ۱۳۹۱

باز این دل هوایی من...

گاهی دلت می خواهد تمام هست و نیستت را بدهی تا فقط به گذشته برگردی و بعضی از ایام را دوباره زندگی کنی... همچین محکم و حسابی اصلا! فقط همین...

   + یخ داغ ; 1:42 ; چهارشنبه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۱

اینجوریاست!

داریم جایی زندگی می کنیم که اگر فهمیدیم هم باید وانمود کنیم نفهمیدیم!! اما خب خودمان که می دانیم خیلی خوب هم فهمیدیم!!

   + یخ داغ ; 21:6 ; پنجشنبه یکم تیر ۱۳۹۱

....

گاهی باید خود را برداشت و رفت.... 

   + یخ داغ ; 17:20 ; یکشنبه چهاردهم خرداد ۱۳۹۱

شبی از شبها...

کسی نیست... جز خودم و خدا.

چیزی نیست... جز سکوتی که صدایش از بیرون پنجره ام می آید و صدای پنکه و هر از گاهی هم صدای فشردن حروف روی کیبورد...!

کاری نیست... جز لذت بردن از این سکوت و خلوت... 

و اندیشیدن.

به همه چیز... هر چیز ریز و درشت و تلخ و شیرین... هر چیز زمینی و آسمانی...

و شاید گاهی همین است زندگی...

به همین سادگی ...

   + یخ داغ ; 2:0 ; جمعه بیست و نهم اردیبهشت ۱۳۹۱

بدون عنوان

حتما شنیدین که میگن فرهنگ به مدرک نیست!

می خواستم بگم منم شنیدم!

   + یخ داغ ; 20:21 ; جمعه پانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۱

چنین است...

چه بسیار انسان هایی دیدم که تنشان لباس نبود... و چه بسیار لباس هایی دیدم که درونشان انسان نبود....

   + یخ داغ ; 16:50 ; یکشنبه سوم اردیبهشت ۱۳۹۱

عاشق استادمم یعنی!!

امروز :

صفحه ی ۲۰ که راجب نظریه هاست و خودتون می تونید بخونید! ورق بزنید صفحه بعد.... اوهومم... صفحه ۲۱ و ۲۲ و ۲۳ و ۲۴ و ۲۵ که راحته خودتون بخونین...!  بریم صفحه ۲۶ ! خب اینم که چیزی نداره... تا صفحه ۳۰ رو خودتون مطالعه کنین... خب... اینم از فصل یک!  فصل یک رو درس دادم و تموم کردم ! خسته نباشید بچه ها! فصل دوم رو میذارم برای هفته بعد! 

   + یخ داغ ; 12:6 ; یکشنبه بیستم فروردین ۱۳۹۱

این شبها...

این شبها عجیب دلتنگم... از هوای بهار تا سر حد مرگ بیزارم! دلم میگیره بی دلیل! نمی دونم شایدم یادآور خاطرات خاصی باشه٬  نمیدونم!

   + یخ داغ ; 22:23 ; شنبه دوازدهم فروردین ۱۳۹۱

روزی...

می دانم عاقبت روزی از اینجا خواهم رفت...

   + یخ داغ ; 14:22 ; شنبه دوازدهم فروردین ۱۳۹۱

عید چی هس اصلا

همه چی یه طرف٬ این که لحظه تحویل سال می افته کله سحر٬ یه طرف!

یعنی بد رو اعصابمه ها !

   + یخ داغ ; 17:44 ; یکشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۳۹۰

بله ...

برم یه کمی هم درس بخونم... جای دوری نمی ره

   + یخ داغ ; 15:48 ; پنجشنبه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۰

عنوان ندارد...

خسته ام از نوشتن احساساتم... بیا و خودت از چشمانم بخوانشان....

   + یخ داغ ; 18:43 ; یکشنبه چهاردهم اسفند ۱۳۹۰

حال و روز من این روزها...

درد من حصار برکه نیست. درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا حتی به ذهنشان خطور هم نکرده است...

   + یخ داغ ; 12:20 ; یکشنبه چهاردهم اسفند ۱۳۹۰

ضد حال یعنی این !!

هیچی لج درآر تر از این نیست که صبح کله سحر وقتی هوا هنوز روشن نشده از خواب نازت بزنی و همچنان که داری کور میشی بیدار بشی و واسه خاطر یه درس عمومی مزخرف وسط سرما و بارون بری دانشگاهی که تازه تو شهر خودتم نیست و بعد کلاس٬ حضور و غیاب کردنی هم در کار نباشه!! 

   + یخ داغ ; 10:40 ; شنبه سیزدهم اسفند ۱۳۹۰

کاش اینطور نبود!

بعضی از حرفهامو بخاطر ترس از "فهمیده نشدن" هیچوقت به زبون نمیارم...

   + یخ داغ ; 11:55 ; یکشنبه هفتم اسفند ۱۳۹۰

خودآزاری ناخودآگاه

بعضي آدمها "ناخودآگاه" جلوي موقعيت هاي لذت بخش زندگيشونو مي گيرن...  مي فهمي؟ ناخود آگاه...  و جلوي حس خوبه خوشبخت بودن رو در يك لحظه ي ناب...  و اين به بي شعوري كدوم يك از سيستمهاي فيزيولوژي مربوط ميشه؟!  نميدونم...

   + یخ داغ ; 23:57 ; شنبه سوم دی ۱۳۹۰

من و خلوتم ...

امشب هم از آن شبهایی ست که تا صبح با خلوتم عشق میکنم ...  این من ...  کتاب ..  موسیقی ..  نوشته های پائولو کوئیلو ...  چای ...  شریعتی ...  شعر ...   شعله آبی بخاری ...  آخیش !

   + یخ داغ ; 23:49 ; سه شنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۰