که فقط هم یک نفر جا می شود آنجا ...
اینجا دنج ترین جای اتاق من است ... جایی که وقتهایی که حالم خوب است آنجا را برای نشستن انتخاب می کنم ، وقتهایی هم که حالم بد است باز هم آنجا را برای نشستن انتخاب می کنم ، وقتهایی که می خواهم با کسی یک عالمه حرف بزنم آنجا می نشینم... وقت هایی هم که می خواهم یک دل سیر گریه کنم باز هم آنجا را برای گریستن انتخاب می کنم... وقت هایی که می خواهم درس بخوانم آنجا را برای نشستن انتخاب می کنم و وقت هایی هم که مطالعه ی آزاد دارم آنجا را ....
اینها را گفتم که بگویم آن یک تکه زمین، برایم حکمِ رفیقِ گرمابه و گلستان دارد و عشقی می کنیم با هم ...
آن کتابها و کاغذهایی هم که می بینید یادگارِ روزهای امتحانم است ...
شاید مسخره به نظر بیاید اما دلم نمی آید جمعشان کنم ... چه شب ها که تا نزدیکی های صبح آنجا نشستم و این کتابها را خوانده ام و هی غر زده ام به جانشان ... و یا آن شب که قهوه ام ریخت روی جزوه هایم و گوشه ی آن کاغذ هنوز هم که هنوزه قهوه ای است و دلم نمی آید بندازمش دور! ...
من این قسمتِ اتاقم را بدجوری دلبسته ام ....

خواستم این عکس را هم برای خودم ثبت کنم چون حس های خوبی می گیرم ازش ...
یک صبح سرد پاییزی٬ بعد از کلاس روابط انسانی٬ طبقه ی بالای بوفه٬ یک لیوان چای داغ در کنار رفیق ...

مکان فرهنگی!!
یه عده آدم هم هستن که سینما رو با اتاق خواب اشتباه گرفتن! این خزبازیا هنوزم ور نیفتاده ینی؟! عجب!
آسمان چمدان به دست
برج ها به آسمان رسیده اند و آسمان چمدان به دست و مردد و مات، مانده است که به کدام جای آرام جهانِ جهمنی راه ببرد؟!
مهدیه لطیفی
به شاملو!
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد!؟ پستو ندارند خانه ها دیگر شاملو؛ عشق را همینطور ریخته اند کف کوی و خیابان که زیر دست و پا له شود بی زبان! صبر کن، گفتم عشق؟! گفتی چه چیز را در پستوی خانه نهان باید کرد!؟؟
مهدیه لطیفی
باران به سلیقه خودش می بارد
پله پله قطره ها را پاورچین می آید پایین، دست می کشد روی داغ دلم داغترش می کند، باران به سلیقه ی خودش می بارد، اینجوری که: عشقش که کشید خدا را می نشاند روی دوشش و می بارد و می آید و یکی یک خدا بهمان هدیه می کند، یکی یک نفس خنک عاشقانه؛ عشقش هم که نکشید بست می نشیند پشت ابرها و درها را روی خودش می بندد و ما را بی باران رها می کند به امید خدایی که فعلا در دسترس نیست!
"برگرفته از نوشته های خانم لطیفی"
بگو شب بخوابه، من بیدارم...
هدفونم دیگه خودش می دونه که هر شب باید تشریفشو بیاره توی گوشم تا به این آهنگ گوش بدم! مثل بچه های خوب خودش میفهمه اصلا
انتخاب
یا باید زندگی خانوادگی رو فراموش کنی و بچسبی به علاقه هات و آخرش از یه سنی به بعد کم بیاری و ببینی همه رفتن و تک و تنهایی و بگی اشتباه کردم!... یا باید همه ی علاقه هاتو فراموش کنی و بچسبی به یه زندگی خانوادگی بی نمک و معمولی و باز از یه سنی به بعد بگی دیر شد هیچ غلطی نکردم، اشتباه کردم!... کم پیش میاد، خیلی کم، که یکی رو پیدا کنی که از دیدن شور و شوقت برای رسیدن به علاقه هات توی ضمیر ناخودآگاهش دیوونه نشه!!
مهدیه لطیفی
دخترک من...
در اعماق وجودی من دخترکی است آرام که دوست دارد گاهی تنها سکوت کند و غرق لحظه هایی خاص بشود به دور از غوغای ملال انگیز زندگی... و شاید هنوز هم مانند کودکی اش در ماشین ساکت و بی حرف به شیشه تکیه بدهد٬ و چشم بدوزد به خیابان های خیس شهر و دل بسپارد به موسیقی محبوبش ...
باران محشری می بارد این حوالی...
باران باشد٬ تو باشی و یک خیابان بی انتها... به دنیا می گویم خداحافظ!
برزخ...!!
سخت ترین جنگ٬ جنگ آدم با خودشه...
در دوراهی عظیمی گیر کردم. خدا این روزها بیشتر از همیشه به حمایتت احتیاج دارم...
اینجا زمین است!
دوستت دارم را هزار بار دیگر تکرار کن! اینجا نه بینی کسی دراز می شود نه گرگی به گله ات می زند...!
من چی میتونم بگم آخه!!؟
انسانها گاهی فراموش میکنن جایگاهشونو... و این به چی برمیگرده٬ نمیدونم!
گاهی یکسری حرفها و جملات زده میشه که ناراحتم میکنه... گاهی هم اون جملات ناراحتم نمیکنه... ولی در شأن گوینده ممکنه نباشه... و این "تشخیص ندادن" و "احترام نذاشتن به خود" هم آزارم میده...
باز این دل هوایی من...
گاهی دلت می خواهد تمام هست و نیستت را بدهی تا فقط به گذشته برگردی و بعضی از ایام را دوباره زندگی کنی... همچین محکم و حسابی اصلا! فقط همین...
اینجوریاست!
داریم جایی زندگی می کنیم که اگر فهمیدیم هم باید وانمود کنیم نفهمیدیم!! اما خب خودمان که می دانیم خیلی خوب هم فهمیدیم!!
....
شبی از شبها...
کسی نیست... جز خودم و خدا.
چیزی نیست... جز سکوتی که صدایش از بیرون پنجره ام می آید و صدای پنکه و هر از گاهی هم صدای فشردن حروف روی کیبورد...!
کاری نیست... جز لذت بردن از این سکوت و خلوت...
و اندیشیدن.
به همه چیز... هر چیز ریز و درشت و تلخ و شیرین... هر چیز زمینی و آسمانی...
و شاید گاهی همین است زندگی...
به همین سادگی ...
بدون عنوان
حتما شنیدین که میگن فرهنگ به مدرک نیست!
می خواستم بگم منم شنیدم!
چنین است...
چه بسیار انسان هایی دیدم که تنشان لباس نبود... و چه بسیار لباس هایی دیدم که درونشان انسان نبود....
عاشق استادمم یعنی!!
امروز :
صفحه ی ۲۰ که راجب نظریه هاست و خودتون می تونید بخونید! ورق بزنید صفحه بعد.... اوهومم... صفحه ۲۱ و ۲۲ و ۲۳ و ۲۴ و ۲۵ که راحته خودتون بخونین...! بریم صفحه ۲۶ ! خب اینم که چیزی نداره... تا صفحه ۳۰ رو خودتون مطالعه کنین... خب... اینم از فصل یک! فصل یک رو درس دادم و تموم کردم ! خسته نباشید بچه ها! فصل دوم رو میذارم برای هفته بعد! ![]()
این شبها...
این شبها عجیب دلتنگم... از هوای بهار تا سر حد مرگ بیزارم! دلم میگیره بی دلیل! نمی دونم شایدم یادآور خاطرات خاصی باشه٬ نمیدونم!
روزی...
عید چی هس اصلا
همه چی یه طرف٬ این که لحظه تحویل سال می افته کله سحر٬ یه طرف!
یعنی بد رو اعصابمه ها !
بله ...
عنوان ندارد...
خسته ام از نوشتن احساساتم... بیا و خودت از چشمانم بخوانشان....
حال و روز من این روزها...
درد من حصار برکه نیست. درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا حتی به ذهنشان خطور هم نکرده است...
ضد حال یعنی این !!
هیچی لج درآر تر از این نیست که صبح کله سحر وقتی هوا هنوز روشن نشده از خواب نازت بزنی و همچنان که داری کور میشی بیدار بشی و واسه خاطر یه درس عمومی مزخرف وسط سرما و بارون بری دانشگاهی که تازه تو شهر خودتم نیست و بعد کلاس٬ حضور و غیاب کردنی هم در کار نباشه!!
کاش اینطور نبود!
بعضی از حرفهامو بخاطر ترس از "فهمیده نشدن" هیچوقت به زبون نمیارم...
خودآزاری ناخودآگاه
بعضي آدمها "ناخودآگاه" جلوي موقعيت هاي لذت بخش زندگيشونو مي گيرن... مي فهمي؟ ناخود آگاه... و جلوي حس خوبه خوشبخت بودن رو در يك لحظه ي ناب... و اين به بي شعوري كدوم يك از سيستمهاي فيزيولوژي مربوط ميشه؟! نميدونم...